روزهای کودکی من
دیروز بعد از ظهر مامان گفت نرگس نیم ساعت دیگه میبرمت تاتا من فقط تا تا رو فهمیدم انقدر نق زدم تا مامان پاشد و اماده شد و وای رفتیم پارک از دم در خونه تا پارک تاتا عباسی خوندم اون هم با صدای بلند فکر میکنم من خیلی خوش شانسم که یه پارک کوچولو تا خونه ما فاصله زیادی نداره وگرنه این مامان تنبلم عمرا من رو میبرد تاتا عباسی یه خورده بعد اومدیم دوباره زندانی به نام خونه یه کوچولو گذشت بابا که بیرون بود اومد من هم که انگاری صد ساله باباجی رو ندیدم دویدم وبلند گفتم باباجی باباجی باباجی باباجی هم که دیگه دلش ضعف رفته بود من رو سریع بغل کرد و برد تاتا چقدر خوبه مامان وبابا هماهنگ نباشن من دوبا...
نویسنده :
مامان جی
20:28